جدول جو
جدول جو

معنی داو خواستن - جستجوی لغت در جدول جو

داو خواستن
(پَرْ ری زَ دَ)
پیشی نوبت خواستن. خواستار نوبت مقدم شدن:
از قضا در ده وبای گاو خاست
از اجل این روستایی داو خواست
گاو را بفروخت حالی خر خرید
گاویش بود و خری بر سر خرید
چون گذشت از بیع ده روز شمار
از وبای خر خرش میمرد زار.
عطار
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بار خواستن
تصویر بار خواستن
اجازۀ حضور خواستن، اذن ورود خواستن، اجازۀ ورود به بارگاه پادشاه خواستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داد خواستن
تصویر داد خواستن
کنایه از شکایت به دادگاه بردن و طلب عدل و داد کردن، دادخواهی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(زَ دَ)
شیئی را به رهن قبول کردن. استرهان. (تاج المصادر بیهقی) :
چون بکاری جو، نروید غیر جو
قرض تو کردی، ز که خواهی گرو؟
مولوی
لغت نامه دهخدا
(خَ / خِ تَ)
طلب عفو، آمرزش و بخشایش خواستن. اعتفاء: عذرها خواستند به جنگی که رفت و عفو خواسته. (تاریخ بیهقی ص 471)
لغت نامه دهخدا
(رُوَ دَ)
مراد طلبیدن. تمتع و کامرانی خواستن:
بدین شادی اکنون یکی جام خواه
چو آرام دل یافتی کام خواه.
فردوسی.
و رجوع به کامخواهی شود
لغت نامه دهخدا
(رَ تَ)
کار کردن خواستن. استسعاء، تقاضای کار
لغت نامه دهخدا
(تَ سَ دَ / دِ شُ دَ)
اجازۀ عبور خواستن چنانکه سپاهیان بیگانه از ملکی. (یادداشت مؤلف). طالب طریق شدن گذر راه، اجازه خواستن:
پیش آن لب چون شکر راه سخن میخواستم
بوسه واری جا در آن کنج دهن میخواستم.
حافظ (از بهار عجم)
لغت نامه دهخدا
(تَ زْ دَ)
طلب اظهار نظر. درخواست اظهار عقیده: و با یحیی بگفت و رای خواست یحیی گفت علی مردی جبار و ستمکار است و فرمان خداوند راست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 416). و به وزیر (خواجه احمد عبدالصمد) در این معنی نبشته آمد و رای خواسته شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 545). چون بر این حال امیر واقف گشت... خالی کرد و در این باب رای خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343). پدر ما خواست که ولیعهدی وی را باشد و اندر آن رای خواست از وی (از آلتونتاش) و دیگر اعیان. (تاریخ بیهقی). امیر در این وقت بباغ صدهزاره بود خلوتی کرد با سپاهسالار و اعیان و حشم و رای خواست تا چه باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 404)
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
دادخواهی کردن. عدالت طلبیدن. تظلم. قصه رفع کردن. قصه برداشتن:
ز باد اندر آرد دهدمان بدم
همی دادخواهیم و پیدا ستم.
فردوسی.
چو بد خود کنیم از که خواهیم داد
مگرخویشتن را به داور بریم.
ناصرخسرو.
روی بدنیا نهاده ای ز ره دل
داد بخواه از گل و بنفشه و لاله.
ناصرخسرو.
چون ندهی دادخویش و دادبخواهی
نیست جز این چیز اصل و مایۀ پیکار.
ناصرخسرو.
کسی که داد بر اینگونه خواهد از یزدان
بدان که راه دلش در سبیل داد گمست.
ناصرخسرو.
بکار خویش خود نیکو نگه کن
اگر می داد خواهی دادپیش آر.
ناصرخسرو.
داد بالفغدن نیکی بخواه
زین تن منحوس نگونسار خویش.
ناصرخسرو.
از هر که داد خواهم بیداد بینم آوخ
بر جور خوش کنم دل چون داوری ندارم.
خاقانی.
ز آسمان دادخواست خاقانی
داد کس آسمان دهد؟ندهد.
خاقانی.
ز دلت چه داد خواهم که نه داور منی
ز غمت چه شاد باشم که نه غمخور منی.
خاقانی.
دادخواهم بر درت در خاک و خون افغان کنان
گرتو داد عاشقان ندهی فغان چون نشنوی.
خاقانی.
صبح خیزان وام جان درخواستند
داد عمری ز آسمان درخواستند.
خاقانی.
تا ستمدیدگان در آن فریاد
داد خواهند و شه دهدشان داد.
نظامی.
پس سلیمان گفت ای انصاف جو
داد و انصاف از که می خواهی بگو.
مولوی.
بر شما کرد او سلام و دادخواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست.
مولوی.
سعدی به هر چه آید گردن بنه که شاید
پیش که داد خواهی از دست پادشاهی.
سعدی.
ستانندۀ داد آنکس خداست
که نتواند از پادشه داد خواست.
سعدی.
گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان) ، دادستدن. گرفتن داد. رفع ظلم کردن از:
کز او داد مظلوم مسکین او
بخواهند و از دیگران کین او.
سعدی.
ای صنم گر من بمیرم ناچشیده زان لبان
دادگر از تو بخواهد داد من روزحسیب.
سعدی.
، طلبیدن حق چیزی به تمامی:
در بارگاه خاطر سعدی خرام اگر
خواهی ز پادشاه سخن داد شاعری.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اجازه، اذن، دستوری، رخصت دخول و ورود طلبیدن. دستوری درآمدن نزد شاه یا امیری کسب کردن:
ز چین نزد شاپور شد بار خواست
به پیغمبری شاه را یار خواست.
فردوسی.
زدربان نباید ترا بار خواست
بنزد من آی آنگهی کت هواست.
فردوسی.
بآواز از آن بارگه بار خواست
چو بگشاد در باغبان رفت راست.
فردوسی.
یعقوب بن لیث رسولی بنزد محمد بن طاهر فرستاد چون رسول یعقوب بیامد و بار خواست، حاجب محمد گفت بار نیست که امیر خفته است. رسول گفت کسی آمد کش از خواب بیدار کند. (زین الاخبار). مرا (احمد بن ابی دواد) بار خواست (خادم خلیفه) و دررفتم و بنشستم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 173).
وزین ایستادن بدرگاه شاه
وزین خواستن سوی دهدار بار.
ناصرخسرو.
که بر در، بار خواهد بنده شاپور
چه فرمایی، درآید یا شود دور؟
نظامی.
خیمه ای دید از دیبا زده و کرسی در میان خیمه نهاده و آن پسر بر آن کرسی نشسته وقرآن میخواند و میگریست، آن یار ابراهیم بار خواست و گفت تو از کجایی گفت من از بلخ... (تذکره الاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
(خوَ / خُ دَ)
خواستن دل. خواهانی دل. تمایل دل. علاقه یافتن. آرزو داشتن. مایل شدن به چیزی. دوست داشتن. میل کردن:
چنانت دوست می دارم که وصلت دل نمی خواهد
کمال دوستی باشد مراد از دوست نگرفتن.
سعدی.
دختر اندر شکم پسر نشود
مهستی را که دل پسر خواهد.
سعدی.
آری مثل است اینکه دلش گر خواهد
شیر از بز نر شبان تواند دوشید.
قدسی.
- امثال:
دل نخواسته عذر بسیار. (امثال و حکم).
چشم می بینددل می خواهد. (امثال و حکم).
هرچه دلم خواست نه آن شد
هرچه خدا خواست همان شد.
؟ (از امثال و حکم).
- دلش می خواهد رویش نمی شود، که از قبول چیزی امتناع می کند در صورتی که از اعماق دل طالب آن است. (از فرهنگ عوام)
لغت نامه دهخدا
تصویری از داد خواستن
تصویر داد خواستن
عدالت طلبیدن، تظلم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وام خواستن
تصویر وام خواستن
وام، قرض کردن: (تومرا رنگ و بوی وام مده گر ز تو رنگ و بوی خواهم وام) (فرخی عبد. . 229)
فرهنگ لغت هوشیار
چیزی را برهن قبول کردن، استرهان: چون بکاری جو نروید غیر جو قرض تو کردی زکه خواهی گرو ک (مولوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار خواستن
تصویر بار خواستن
اجازه ورود طلبیدن اذن دخول خواستن
فرهنگ لغت هوشیار
استدعا کردن خواهش کردن از روی نیاز سوال کردن، تکلیف کردن حکم کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داد خواست
تصویر داد خواست
نامه ای که دادخواه بدادگاه بنویسد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فا خواستن
تصویر فا خواستن
باز خواستن باز خواست کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وا خواستن
تصویر وا خواستن
باز خواست کردن باز خواست باز گرفتن: (داد تو وا خواهم از هر بی خبر داد که دهد جز خدای دادگر) (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار خواستن
تصویر بار خواستن
((خا تَ))
اجازه ورود طلبیدن، اذن دخول خواستن
فرهنگ فارسی معین